× تصاویر و سفرنامه تورهای بهار 97

سفرنامه تور کرمان مورخ 3 الی 97/1/6

بیشتر
6 سال 1 هفته قبل #1854 توسط travelloug
سفرنامه تور کرمان
مورخ 3 الی 97/1/6
راهنما: مهدی لطفی


زمستان بود. به گوشه ای نشسته و در خلوت همایونی" البرز من" چای گرم به وجود یخ آجینمان سرازیر میکردیم و در بحر تفکر غرقه بودیم و مقصد بهاری میجستیم برای تعطیلات فرخنده فال نورورزی . مقاصد بسیار بود و نوروز هم که حال روز و روزگار و مردمان خوش. میلمان به کرمان گرفت. به دیار کوه و کویر و کرامت. گفتیم آمدند طالع و وقت دیدند. سوم فروردین آمد. خوش طالعی بود.
روز اول
محیر العقول
سوم فروردین یکهزار و سیصد خورشیدی مطابق برج حمل.
هنوز بوق حمام را نزده بودند که همراهان تک تک و دسته دسته میرسدند از راه . و کم کم همه گرد آمدند . همگان درست سروقت و البته تنی چند هم به تاخیر. خورشید هنوز در خواب بود و در آسمان هم نه خبری از گرگ بود و نه از میش که موکب جلالت مآب البرز من ، به سروری سی وچهار پادشاه و شهبانو و شازده و شازده خانم، و در معیت" میرزامهدی خان بزقرمه" و "آشیخ شهام کلمپه" به حکم کاروانسالاری به راه افتاد. وصد البته که این موکب بدون مرکب دار نبود. محسن میرزا نعیم الدوله و حسین آقا خان لواسانی بودند به مرکب داری.
راه طولانی در پیش بود و چشم ها هنوز خواب. پس حکایت کوتاهی کردیم و چشمها را سپردیم به رویا تا به وقت چاشت.
خورشید زده بود که به مارال اتراق کردیم برای چاشت. اطعمه و اشربه به قدر کفایت بود. سیر خوردیم که کسی از راه خبر ندارد. سفر است و " زخار حادثه تیه وجود خالی نیست."
بعد از چاشت، با شکمی سیر و سری خوش و ضمیری شاد و قلبی مطمئن و دماغی چاق، رفتیم سراغ باب آشنایی . که آشنایی اولین خاصیت سفر است از هزاران خاصیت آن. که سفر، همسفران را همسفره میسازد. همه همه از نام و نشان و کسب خود گفتند و از آنچه که محیرالعقول دیده بودند در زندگی. و البته ماجرایی شد این "محیر العقول". از آنجایی که سفر بی تغییر سفر نیست و بی اتفاق خاطره ای هم نمیشود، دست تقدیر "محیر العقولی" را برایمان رقم زد که در سفر بعد کیسه ی خاطراتمان خالی نماند.
.بعلــــه.... سرمان گرم بود به آشنایی که ارابه ی همایونی آهسته آهسته کناری آمد و دیگر راه نرفت! و هر چه التماسش کردیم به خرجش نرفت و رعایت و منصب همایونی راه هم به هیچش نگرفت! و خب صد البته که قبل از سفر باید مداقه و بررسی میشد . و صد البته تر هم که شده بود.
ولی چه چاره؟ به قول آن "قیصر" شوریده حال:
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
القصه ارابه ی مان را قدری تیمار کردیم که تا میبد حداقل یاری مان کند. قرار شد در میبد مرکبی دیگر بیاید و از آنجا ما را به کرمان ببرد.
دیرهنگام بود و شکمها بهانه میگرفتند. هر چه بود بالاخره به کاروانسرای میبد رسیدیم. و الحق که بلوایی بود نوروزی. ناهاری و گشتی و عکسی...
و همه ی هسفران پایه ی و راه اهل سفر و صبور...
مرکب همایونی مان دیگر رمق نداشت. در میبد جایش گذاشتیم که شاید تیمار شود و با مرکبی جدید به راه زدیم که فرصت کم بود و مقصد بس بعید.
سوار شدیم و زاد و توشه ی مان را هم به مرکب جدید بردیم. نفسی از سر آسودگی چاق کردیم. ولی کسی چه میدانست که چه در انتظار ماست. هنوز نفس به شش های مبارکمان نرسیده بود که "آشیخ شهام کلمپه" در گوش "میرزامهدی بزقرمه" نجوا کرد که : چه نشسته ای میرزا؟ به چُخ رفتیم! دینام این ارابه هم دعوت حق را لبیک گفت! و میرزا از این خبر رو به سوی افق خیره ماند...
دیگر رمق نمانده بود. چاره چه بود اما. باز هم مرکبی دیگر و جا به جا کردن بار و بندیلمان.
همسفران همه دست به دعا که این دیگر آخرین مرکب باشد که تا کرمان . و صدالبته که این ماجرا خود داستانی شد محیرالعقول که دوستان برای سفرهای بعد روایت کنند.
هرچند که قدری تاخیر به کار افتاد، ولی به لطف همکاران و رفیق راه بودن همسفران بالاخره نزدیک به نیمه شب به کرمان رسیدیم و به حجره های گرم و نرم خود آرام گرفتیم. روز پرماجرایی بود...
روز دوم
باغ و بیابان و صوفی
صبح شد . همسفران کم کم بیدار میشدند و برای چاشت می آمدند. چهره ها حاکی از خوابی خوب بود.
امروز قرار بود راهی آرمگاه شاه نعمت الله ولی باشیم و باغ شازه و کلوتها.
بعد از چاشت راهی شدیم به سمت آرامگاه صوفی بزرگ. در شهر ماهان. پای کوههای بلند تیگران. آنجا مردی خفته بود که میگویند خاک را به نظر کیمیا میکرد. و چه آرامشی داشت...



بعد از شاه نعمت اله ولی راهی باغ شازده شدیم. باغی که متعلق به شازده ی قاجار ناصرالدوله بود . از شازده گفتیم و از همسرش پنبه خانم. و ماهی هایی که به امید شفا به خوردش میداد که بلکه بچه ای بزاید و ندسا آخر هم نزایید.
انصافاً که این باغ هم شاهکاریست محیر العقول در میان آن همه خشکی. بهشتی میان دوزخ...












کم کم سایه ها کوتاه شدند و آفتاب به صلات ظهر رسید. راهی شدیم از میان کوهها به دشت. آنهمه ارتفاع را پشت سر گذاشتیم. از سیرچ و شهداد گذشتیم و به آخرین روستای حاشیه ی دشت لوت رسیدیم. شفیع آباد. آدمی شگفت میماند از این همه تلاشی که جانداران آنجا برای حیات میکنند . از گیاه و حیوان بگیر تا انسان.
ناهار را آنجا خوردیم. در خانه ای روستایی و با صفا. بزقرمه بود و آبگوشت.
قدری در گرمای به شدت مهربان آن دیار آرمیدیم تا زور خورشید کم شود و مجالی باشد برای به زدن به دل کلوت ها.
بعد از لختی آرامش راهی کلوت ها شدیم. جایی که از دور به دیار غولان میمانست. از دور گمان میبردی که به شهری میروی پر از عمارتهای سربه فلک کشیده. اما زهی خیال باطل که نه غولی بود و نه عمارتی. هرچه بود کار باد بود و خاک و خورشید...



بعد از کلوتها راهی شدیم دوباره به کرمان. به سمت باغ فتح آباد که انصافاً تماشا دارد در شب. و در میان راه نه که بیکار باشیم. سرمان گرم بود به ملعبۀ غریبی به که به فرنگی پانتومیمش میگویند. همان لال بازی خودمان است. و خنده هم بسیار کردیم.
شب هنگام به باغ فتح آباد رسیدیم و گشت و گذاری. بدی هم نبود. فقط ای کاش مطبخ چی هایشان هم قدری تیز و بز تر میبوند که خلائق گرسنه از باغ برنگردند.
روز به پایان رسید و راهی اتراق شدیم که بیتوته کنیم.



روز فرحناکی بود.
روز سوم
از ساز مشتاقعلیشاه تا بوق حمام
امروز بعد از چاشت راهی شهر کرمان و بازار شدیم. از مقبره ی مشتاقعلیشاه آغاز شد. درویشی که قران را به نوای سه تار خواند و سنگسار شد . و میگوند شهری خونبهای او شد به دوره ی آغا محمدخان قاجار.
بعد از مشتاقیه راهی مسجد جامع مظفری شدیم و راه را ازمیان طولانی ترین راسته ی بازار ایران به سمت میدان گنجعلی خان ادامه دادیم. به میدان که رسیدیم قدری سخن و حکایت و بعد هم بازدیدی از حمام دوره ی صفوی. و البته بازار است و خریدش. خلائق هم در بازار پخش شدند تا به هنگام ناهار که باز گرد آمدیم.
بعد از ناهار خواب قیلوله میچسبید . ولی هنوز مانده بود تا خواب. موزه ی هرندی و بود سازهایش در گذر زمان . تار یحیی و تنبور یارسان. رفتیم و دیدیم. به دیدنش می ارزید. همسفران هم خوب به فتوگرافهاشان رسیدند. ما که عقلمان نمیرسد ولی گویا عکسها را جایی میدهند "تلگرام" و "اینستاگرام" نام و به جایش "لایک" و "فالوور" میگیرند. والله اعلم...
بعد از موزه ی هرندی که عمارتی بود قابل و مقبول، راهی شدیم تا به میمند برسیم. میگویند مردمانی سخت کوش در روزگار عتیق، به کَدِّ یمین و عرق جبین و با بهره ی تیشه و کلنگ این مغاره ها را در دل کوهها کنده اند و روزگار به سر کرده اند در اینجا. عجایب!
آفتاب شبکلاه غروب به سرگذاشته بود که به ولایت میمند رسیدیم. از ارابه مان تا "کیچه" ها قدری باید پیاده گز میکردیم. آنطور که اهالی این دیار میگویند کیچه دالانی است مسقف و بن بست و کوچه دالانی که انتهایش باز است. به عهدۀ گوینده!
شب شده بود و کیچه ها را تقسیم کردند. قرار شد بعد از لختی آرمیدن آتشی باشد و شب نشستی.
عجب آسمانی داشت این آخر دنیا ! ستاره ای که در بلاد ما شعله ی لرزان چراغ موشی را میماند، آنجا چنان بود که تو گویی گوهر شب چراغ! کذالک الله ربی!
"آشیخ شهام کلمپه" قدری هیزم آورد و زیر آسمان پر ستاره آتشی افروختیم تماشایی. و همه آمدند با لبی خندان. میرزا مهدی خان بزقرمه منبر را به دست گرفته و خیال پایین آمدن نداشت. و همسفران هم البته رو نمیکردند که چه در کیسه دارند. گرمای آتش کمی یخ ها را بازکرد. "محسن آقا خانِ پس از تو " دم گرمی برآورد که الحق ششهایمان حال آمد. کمی گفتیم و خندیدیم. میرزا مهدی خان هم معرکه را خالی و گوش مظلوم فراوان یافته بود ، ول کن لوله ی توپ نبود و هر از گاهی صدای در میداد که مثلاً یعنی: ما هم بعله!
اما نفس حق "پهلوان محمدرضا میرزا تختگاهی" غوغایی کرد با حکایت آرش کمانگیرش. الحق که بهره ای بردیم اکمل!
و شب به نیمه اش میرسید که هم آتشی ها شب را خوش گفتند و کم کم راهی کیچه ها شدند. فردا بعد از بازدید از میمند راهی دیار خودمان بودیم و راهی طولانی مانده بود هنوز....
روز چهارم
میمند و کیچه هایش
صبح که شد تازه دیدیم که کجا هستیم. عجایب خلقتی بودن این خانه های دستکند! صبحانه را در دنجگاهی مطلوب به رگهایمان رساندیم. چای داغش عجب میچسبید.
بعد از صبحانه آقا شمس الدین از اهالی خوش نفس روستا آمد و از حکایات این دیار برایمان گفت و بعد هم ما را به امان خدا سپرد. و ما به هر گوشه ای سرکی کشیدیم و باز هم عکسی و خریدی. یک نعناع و کاکوتی و دیگری کشک و آن یکی عسل خریده بود. بالاخره روستاست و ناب بودن ماحصلش.
سفرمان کم کم به پایان میرسید. به سمت بلاد طهران و کرج راهی بودیم. و البته توقفی کوتاه در اردکان برای طعام و خرید سوغات. در راه برگشت همسفرانی هم بودند که استخوانشان را سبک کنند.بعله...
سخت و آسان بالاخره سفر تمام شد. و برگهای خاطراتش ماند.
همرهانی داشتیم همدل و همسفرانی که همسفره گی با ایشان، نان و دوغ سفره مان را خوش طعم ترین خوراکهای عالم کرد ...

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

زمان ایجاد صفحه: 0.096 ثانیه