- ارسال ها: 1247
- تشکرهای دریافت شده: 406
- خانه
- انجمن
- باشگاه گردشگری البرزمن
- سفرنامه های بهار 98
- سفرنامه تور شهرستانک مورخ 1398/3/3
×
تصاویر و سفرنامه های تور های بهار 98
سفرنامه تور شهرستانک مورخ 1398/3/3
- travelloug
- نويسنده موضوع
- آفلاین
- مدير انجمن
کمتر
بیشتر
4 سال 11 ماه قبل - 4 سال 11 ماه قبل #2182
توسط travelloug
سفرنامه تور شهرستانک مورخ 1398/3/3 was created by travelloug
سفرنامه تور شهرستانک
مورخ: 1398/3/3
راهنما: مریم وحیدی مجد
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
پایانِ آخرین ماه از فصل بهار و شروع اولین روزهای خرداد را در سومین روزش بهم گره زدیم تا لذت روزهای بهاری از کفمان نرود.
همه رسیده اند و ما چشم انتظار دو همسفرمان هستیم... جلو دفتر ماندیم نیامدند... میدان امیرکبیر نیامدند... رستوران لاله و لادن را رد کردیم نیامدند و کمی آنطرف تر امیدمان را ناامید کردند و راه بازگشت به خانه را پیش گرفتند. چه خوش خیال بودیم ما که به دلمان صابون زدیم بستنی این سفرمان جور شده.
همینطور که پیچ ها را میپیچیدیم و پیچ های سفر را با مهر و لبخند باز میکردیم ندایی با من زمزمه کرد در ناامیدی بسی امید است.. اینجا بود همسفرمان آمد و شعار امید سربرآورد که تولد همسرم است و کامتان را با بستنی شیرین میکنم.دقایقی از این خبر مسرت بخش نگذشته بود که یک جان فدای دیگر تابو نه به باجناق را شکست و به یمن این درجه از عشق و ایثار ما را به ضیافتی دیگر به شیرینی بستنی دعوت نمود.
در روستای شهرستانک همان اول مسیر وارد رستوران و اقامتگاه شدیم اینجا مدرسه ایست که اقامتگاه شده همیشه در مدرسه دورهم درس خواندیم اما اینبار صبحانه خوردیم.
بعد کوله بارمان را بر پشتمان انداختیم
اینجا کجاست؟ آن بهشتی نیست که برایمان گفتند؟
باغ دارد و درخت دارد و شکوفه های سفیدش و رودی که وصف زیبایی اینها را برایمان دکلمه میکند، پروانه هایی که سر راهمان از خوشحالی بالها را بهم میزنند آری من لبخندشان را میبینم... آن یکی دارد به همسفرم خوشامد میگوید.
پیرمردی با قاطرش میگذرد باید از او میپرسیدم اینجا بهشت است؟
دوستانمان هر چه عکس میگیرند سیر نمیشوند... مستانه قوس های کج و معوج مسیر را پیچیدیم تا آخرین پیچ ما را به عمارت ناصری رساند..
از تاریخش گفتیم و شنیدیم و دیدیم سپس هر یک از همسفران در گوشه ای از تخته سنگ روبروی کاخ سنگر گرفت و به نحوی خستگی از تن به در برد...
زیباییها را که خوب از زوایای مختلف نظاره کردیم بساطمان را برداشتیم راه رفته را بازگشتیم...
پشت در مدرسه ناگهان رفتم به دوران کودکی همیشه زنگ مدرسه را میزدند و در باز میشد تا برویم اینبار ما زنگ را زدیم تا در را برویمان باز کنند... آشی خوشمزه میخوریم و با رفقایمان سرشار از مهر و اشتیاق پیچ و خم ها و تاریک روشن های جاده رفته را به سمت کرج برمیگردیم.. سوغات آورده ایم... پیچش سبز بهار در نبضمان و شکوفه های سپید لبخند بر لبهایمان و خیالی که با من میگوید.
سفر پایان ندارد.
مورخ: 1398/3/3
راهنما: مریم وحیدی مجد
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
پایانِ آخرین ماه از فصل بهار و شروع اولین روزهای خرداد را در سومین روزش بهم گره زدیم تا لذت روزهای بهاری از کفمان نرود.
همه رسیده اند و ما چشم انتظار دو همسفرمان هستیم... جلو دفتر ماندیم نیامدند... میدان امیرکبیر نیامدند... رستوران لاله و لادن را رد کردیم نیامدند و کمی آنطرف تر امیدمان را ناامید کردند و راه بازگشت به خانه را پیش گرفتند. چه خوش خیال بودیم ما که به دلمان صابون زدیم بستنی این سفرمان جور شده.
همینطور که پیچ ها را میپیچیدیم و پیچ های سفر را با مهر و لبخند باز میکردیم ندایی با من زمزمه کرد در ناامیدی بسی امید است.. اینجا بود همسفرمان آمد و شعار امید سربرآورد که تولد همسرم است و کامتان را با بستنی شیرین میکنم.دقایقی از این خبر مسرت بخش نگذشته بود که یک جان فدای دیگر تابو نه به باجناق را شکست و به یمن این درجه از عشق و ایثار ما را به ضیافتی دیگر به شیرینی بستنی دعوت نمود.
در روستای شهرستانک همان اول مسیر وارد رستوران و اقامتگاه شدیم اینجا مدرسه ایست که اقامتگاه شده همیشه در مدرسه دورهم درس خواندیم اما اینبار صبحانه خوردیم.
بعد کوله بارمان را بر پشتمان انداختیم
اینجا کجاست؟ آن بهشتی نیست که برایمان گفتند؟
باغ دارد و درخت دارد و شکوفه های سفیدش و رودی که وصف زیبایی اینها را برایمان دکلمه میکند، پروانه هایی که سر راهمان از خوشحالی بالها را بهم میزنند آری من لبخندشان را میبینم... آن یکی دارد به همسفرم خوشامد میگوید.
پیرمردی با قاطرش میگذرد باید از او میپرسیدم اینجا بهشت است؟
دوستانمان هر چه عکس میگیرند سیر نمیشوند... مستانه قوس های کج و معوج مسیر را پیچیدیم تا آخرین پیچ ما را به عمارت ناصری رساند..
از تاریخش گفتیم و شنیدیم و دیدیم سپس هر یک از همسفران در گوشه ای از تخته سنگ روبروی کاخ سنگر گرفت و به نحوی خستگی از تن به در برد...
زیباییها را که خوب از زوایای مختلف نظاره کردیم بساطمان را برداشتیم راه رفته را بازگشتیم...
پشت در مدرسه ناگهان رفتم به دوران کودکی همیشه زنگ مدرسه را میزدند و در باز میشد تا برویم اینبار ما زنگ را زدیم تا در را برویمان باز کنند... آشی خوشمزه میخوریم و با رفقایمان سرشار از مهر و اشتیاق پیچ و خم ها و تاریک روشن های جاده رفته را به سمت کرج برمیگردیم.. سوغات آورده ایم... پیچش سبز بهار در نبضمان و شکوفه های سپید لبخند بر لبهایمان و خیالی که با من میگوید.
سفر پایان ندارد.
Last edit: 4 سال 11 ماه قبل by travelloug.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
زمان ایجاد صفحه: 0.362 ثانیه